۱۳۹۶/۰۸/۰۶ - - زهی نوشت -
هنگامی که آدمی به پوچی پی می برد در صدد نگارش آئین خوشبختی بر می آید خواهند گفت عجب! از همین کوره راهها می خواهید به سرزمین سعادت برسید ؟ در پاسخ می گویم : ولی یک دنیا بیشتر وجود ندارد ، بهروزی و پوچی دو فرزند همین خاکدانند . این دو را نمی توان از هم جدا ساخت . اگر بگوییم سعادت الزاما مولود کشف پوچی است ، اشتباه کرده ایم چرا که گاهی پوچی زائیده خوشبختی است ...
همه شادی خموش سیزیف در همین نکته است . سرنوشتش از آن خود اوست . سنگ ملعبه او می شود بهمین ترتیب ، انسان دنیای پوچی ، وقتی به عذاب خود نظر میکند همه بت ها را به خموشی وا میدارد ،هزاران نوای کوچک شگفت زده در جهانی که ناگهان سکوت اولیه خود را باز می یابد از زمین بر می خیزد . این نوا های آگاه و سری ، این دعوت های چهره ها پاداشی است ضروری و بهای پیروزی ، خورشید بی سایه نمی شود و تیرگی شب را هم باید چشید . انسان دنیای پوچی زندگی را می پذیرد و کوشش او را انجامی نخواهد بود . سرنوشت فردی وجود دارد ولی تقدیر برتری وجود ندارد یا دستکم بیش از یک تقدیر برتر نیست که در آنصورت سرنوشت فردی آنرا بعنوان محتوم و جبری می پذیرد و تحقیر می کند در بقیه موارد انسان دنیای پوچی ، خود را مختار می داند . در ان لحظه حساسی که آدمی به زندگی خود نظر می کند ، همچون سیزیف که به سوی سنگش بر می گردد به همه اعمال بی ربطی می نگرد که سرنوشت اوست ، سرنوشتی که مخلوق خود اوست و در دیده دل یکسان و یکپارچه است و به زودی مهر مرگ بر آن صحه میگذارد بدین سان ، آدمی منشاء انسانی امور انسانی را قبول می کند . وی همچون کوری که مشتاق دیدن است و می داند که شبش را پایانی نیست ، همچنان رهسپار است . سنگ همچنان می غلتد ...
فلسفه پوچی
آلبرکامو
دکتر محمد تقی غیاثی