حسینِ منصورِ حلاج- ٧
حسینِ منصورِ حلاج ظاهرِ دین را مهم نمی دانست. می گویند سه بار به مکه رفت. هرچند که ظاهراً بیشتر هم برای تبلیغِ عقایدِ خودش بوده که به آنجا می رفته. مثل بسیاری از شهرهای دیگر که رفته بود و می رفت. باری، بعد از آن که از سومین حجِ خود برگشت، و آن موقع۵٠ سالش شده بود، دیگر به مکه نرفت. بلکه خودش کعبۀ کوچکی در خانه اش برای خودش ساخت. در سخنرانی هایش هم از اصطلاحاتِ همۀ دین ها و فرقه ها استفاده می کرد. آن چنان که از شرحِ حالش می توان فهمید تقریباً به همۀ الحادهایِ ممکن متهم شده بود. اصلاً می گفت انسان باید بدون واسطۀ هر دین و آیینی خدا را در درونِ خود تجربه کند. اما مسئلۀ مهمش، از لحاظ اعتقادی، همان اَنَاالحق اش بود که در همه جا وردِ زبانش بود. این خودش شباهتِ بسیاری به حرفِ فرج ابنِ عثمان یا قَرْمَط هم داشت که در سالی در کوفه قیام کرد که حلاجِ جوان از واسط به بصره رفت تا درسِ عرفان را شروع کند.
قَرْمَط خود را کلمه می دانست. کلمه هم در دینِ مسیح همان خداست. انجیلِ یوحَنّا در همانِ شروعِ خود گفته بود: در آغاز، کلمه بود، و کلمه با خدا بود، و کلمه خدا بود. بنابراین کسی که می گوید من کلمه هستم، یعنی این که آشکارا می گوید من خدا هستم. هر چند که قَرْمَط ظاهراً از این هم دقیق تر و آشکارتر گفته بود من خدا هستم. «حق» هم در زبانِ صوفیه درست چیزی مثلِ کلمه بوده است. حق در اصطلاحِ آنها به معنیِ ذاتِ خدا بوده. بنابراین وقتی حلاج می گفت اَنَاالْحَق، که معنی اش می شود من «حق» هستم، هم توجیهش برای دوستدارانش کمی سخت بوده است، هم هضمش برای کسانی که در موردِ این مسائل تعصب داشتند.
توجیهاتِ دوستدارانِ او بعد از مرگش هم ادامه یافت. کسانی مثل ابو حامدْ محمدِ غزّالی، سُهْرْوَردی، خواجه نصیرالدینِ طوسی، مولوی، شیخ محمودِ شبستری، ابنِ عربی، هر یک سعی کردند اَنَاالْحَقِ حلاجی را به شیوه ای توجیه کنند. شمسِ تبریزی اما آن را توجیه نکرد، بلکه نشانۀ خامی و توهّمِ حلاج دانست. حافظ هم هرچند بزرگ ترین احترام ها را به حلاج ادا کرد، و بالاترین مرتبه و جایگاه را برای او قائل شد، با زیرکیِ تمام هیچ چیزی در توجیهِ اَنَاالْحَقِ او نگفت.
چو منصور، از مُراد، آنان که بَر دارند، بَر دارند
بدین درگاهْ حافظ را چو می خوانند می رانند
آنهایی که مثلِ منصورِ حلاج حاصلی از مُراد یا آرزویِ خود دارند، بالایِ دار هستند. آن درگاه یا مَقامی که حلاج به آن رسید، وقتی حافظ را آنجا دعوت می کنند، می بینند به دردِ آنجا نمی خورَد و بیرونش می اندازند. «بَر دارند»ِ اول، که در مصرعِِ اول آمده است، یعنی حاصل داشتن. بَر، یعنی بار یا حاصل، بَر داشتن هم یعنی بار داشتن یا حاصل داشتن. «بَر دارند»ِ دوم هم یعنی بَر دار اند، بالایِ دار هستند.