#حسین_منصور_حلاج - ٨
وقتی شخصیتی را دوست داریم، معمولاً چیزهایی در او می بینیم که ایده آل های ما هستند. دوست نداریم یک روز ببینیم آن ایده آل ها غیرواقعی یا حتی برعکس بوده است. گاهی هم حتی ایده آل هایی را به او نسبت می دهیم که فقط برای ما ایده آل هستند، و برای او نیستند. دوست نداریم مخصوصاً شخصیت هایی که بزرگ و پر آوازه هستند عقاید و ایده آل های ما را قبول نداشته باشند. شاید توجیهاتی هم که بعضی دوستدارانِ حلاج از اَنَاالْحَقِ او کرده اند یک چنین چیزی بوده است. نمی توانسته اند بپذیرند شخصیتی مثلِ حلاج می توانسته است کسی باشد که چنین چیزی بگوید. آن هم در سرزمینی که مهم ترین اصلِ دیانتش اصلِ توحید است، یعنی همان مفهومِ حق یا ذاتِ خدا، و موقعیتی که انسان می تواند در برابرِ چنین ذاتی داشته باشد. اما مسئله این است که توجیهاتشان هم هیچ کدام قانع کننده نبود. آنها، بر خلافِ مخالفان حلاج، او را متهم به ادعای دروغ نکردند. آن چنان که از حرف هایشان بر می آید او را در ادعای خود صادق دانستند. فقط گفتند نورِ حق بوده که گاه گاهی در وجودِ او تَجَلّی می کرده و این او را به اشتباه می انداخته است، به طوری که گمان می کرده خودِ اوست که چنان حالتی از او سر می زند، و خودش را حق یا خدا می دانسته. تقریباً همۀ آنها یک چنین چیزی را گفتند، منتهی هر کس با روشِ خاصِ خودش گفت. واقعاً هم بعید است حلاج شخص شیّادی بوده باشد، آن چنان که بعضی ها چنین اتهامی هم به او زدند. امروزه که علمِ طب و نوروساینس رازِ این نوع پدیده ها را کشف کرده است می توان فهمید مسئله از چه قرار بوده است.
اما مشکلِ حلاج فقط اَنَاالْحَقِ او نبود. مشکلاتِ دیگری هم داشت که هر کدام آن ها به تنهایی می تواند گناهی نابخشودنی تلقی شود. عطار در کتابش تذکره الاولیا گفته است یک روز عَمْرِ بْنِ عثمان حسین منصور حلاج را دید که چیزی مینوشت. گفت چه مینویسی. حلاج گفت چیزی مینویسم که با قرآن مُقابله کنم. باری، اَنَاالْحَق می گفت. ظاهرِ دین را، که برای فُقَها بسیار مهم است، قبول نداشت. روابطش با پیروانِ همۀ دین ها و مذاهبِ دیگر بسیار خوب بود، و هیچ کدامِ آنها را نجس نمی دانست. حتی شایع شده بود شیعه است نه سُنّی. و از شیطان دفاع می کرد و او را موجودِ عاشق و مظلومی می دانست!
یکی از کتاب هایی که از حلاج باقی مانده است کتابی است به نامِ اَالطَّواسین. در این کتاب است که او از شیطان دفاع می کند. حرف هایی که دربارۀ شیطان می گوید به این صورت است: وقتی خدا به شیطان گفت باید آدم را سجده کنی، او اول نمی دانست منظورِ خدا از این کار چیست. اما بعد فهمید قصدِ اصلیِ خدا این نیست که او واقعاً آدم را سجده کند. بلکه دارد او را امتحان می کند. این بود که از فرمانِ خدا سرپیچی کرد و آدم را سجده نکرد. اصلاً اگر خدا اراده اش این بود که شیطان آدم را سجده کند چطور امکان داشت او بتواند این کار را نکند. چون خدا هر طور بخواهد همان طور می شود. می گوید شیطان خدا را عاشقانه دوست داشت و به خاطرِ این عشق بود که خواستِ اصلیِ او را بر فرمانش ترجیح داد. عشق بود که باعث شد شیطان لعنتِ ابدی را برای خودش خرید. بعد می گوید شیطان با این سرکشی ای که کرد عاشقِ مهجور یا عاشقِ از معشوق دور افتاده ای شد که حاضر شده است لعنتِ ابدی را برای خود بخرد تا این که معشوق را بگذارد و به کسی غیر از او نگاه کند. آخرسر هم می گوید شیطان سردستۀ تمامِ جوانمردان و پاکبازانِ عالم است.