از اون بدتر، با من درددل کرد.
و بدتر از این بدتر، از من نظر هم خواست.
شانزدهسال دوستیئی که به شکل دلچسبی مبهم بود، با سه جمله فروریخت.
[...]
ژرژ با اون زن ازدواج کرد – یکی از بیمارهاش بود، ژرژ دندانپزشکئه – و صاحب یه بچه شد.
گهگاه دوتایی با هم ناهار میخوردیم.
هردو تظاهر میکردیم هنوز با هم صمیمی هستیم.
[...]
مردی که فکر میکردم اهل جنجال و گستاخیئه، پدرشدن خُردش کرده بود و ازهم پاشیده بود.
کسی که بیهیچ خاطرهئی، چه از خودش چه از من، فروپاشی خودش رو به رُخ من میکشید.
یک شب، بالاخره رسیدیم به چیزی که از اول قصد داشتم براتون تعریف کنم، رفتیم سوناتهای برامس را گوش کنیم. خیلی وقت بود شبها با هم بیرون نرفته بودیم.
بعد از کنسرت من رو دعوت کرد به یک رستوران تایلندی که خیلی دوست دارم و بعد از شام رفتیم بارِ کریون و گیلاسی زدیم. چهطور براتون بگم؟ اونشب زیر کدام ستارهی از چنگِ زمان گریختهای سر شد؟ [...] مثل قدیمها، یک جفت عاشق و معشوق دروغی، خندان، و کمی هم شیطان که دست هم رو گرفته بودیم.
من رو رسوند خونه، پای پیاده.
پای پیاده، چون ماشین نداشت.
در طول راه، تونستم دوباره به عشوهگریهای قبلیم راه بدم.
جلوی در خانه، جائی که قدیمها باز هم ساعتها اینپا و آنپا میکردیم، یکدفعه احساس کردم شتاب عجیبی تو وجودشئه ... با یک بوسهی عادی از هم خداحافظی کردیم و دیدمش که [...] میدوید، میدوید، دنبال یک تاکسی پرواز میکرد، دیوانهوار میدوید طرف خانوادهی کوچکش، به طرف اهلوعیالش. میدوید، درست مثل مردی که از قید یک بیگاری آزاد شده باشه -