۱۳۹۶/۰۸/۱۸ - - زهی نوشت -
... چه با شتاب آمدی!
گفتم برو! اما نرفتی و باز هم کوبه در رو کوبیدی.
گفتم: بس است برو!
گفتم اینجا سنگین است و شلوغ.
جا برای تو نیست. اما نرفتی.
نشستی و گریه کردی ان قدر که گونه های من خیس شد. بعد در رو گشودم و گفتم نگاه کن چه قدر شلوغ است! و تو خوب دیدی که انجا چه قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و یاس و زخم و دل تنگی و اشک و آشوب و مه و مه و مه و تاریکی و سکوت و ترس و اندوه و غربت در رهم ریخته بود و دل گیج گیج بود.
و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود.
گفتی اینجا رازی نیست؟
گفتم: راز؟
گفتی: من امدم ...!
مصطفی مستور