یک دسته خاطره
میشد چشم هر دو را درآورم
میشد مثل پیشبندی چلتکه آنها را به تن کنم
می شد بیاندازمشان در لباسشویی، بعد در خشککن
تا شاید درد مثل چرک از آنها جدا میشد و روی آب میایستاد
شاید اگر از شر آنها خلاص میشدم میتوانستم پشت این فقدان را به خاک بمالم.
از اینها گذشته، چانه زدن برای چیست اگر دیگر تماسهای تلفنی گران در کار نباشد،
دیگر سفرهای طولانی هوایی در آسمان مه گرفته در کار نباشد
خندههای دیوانهوار یا دعاهای کشیش برای معاملات خُرد.
کسی چه میداند شاید آن کشیش هنوز بر آن بالشت مه شناور باشد.
و دعا میکند برای ما. و دعا میکند برای ما.
آیا باید با این روح زشتم بنشینم اینجا
و نبودن تو را دعا کنم؟
دوره این شعارهای توخالی گذشته است.
اینجا بر گلمیخ حقیقت مینشینم.
از هیچکس نباید بیزار بود جز ماهی لاغر خاطره
که از لایههای مغز من بیرون میپرد.
از هیچ کس نباید بیزار بود جز حس تیز پیراهن شبم
که مثل نوری خاموش تنم را کبود میکند
و بوسهای را به یادم میآورد که ما اختراع کرده بودیم
زبانهایمان مثل شعرها با هم دیدار میکردند، به دهان بازمیگشتند
و تب خواستن را در تن بیدار میکردند.
خندهها، نقشهها، نوارهای کاست، نوازشی که به راه خود میرفت و آواز میخواند-
همه باید شکسته و دفن شوند در گاوصندوقی امن.
از مرگی ملول پر شدهام و تنها یک سیاهی خسته از سیاهی
از گاوصندوق چکه چکه بیرون میچکد.
باید شکمش را بشکافم و بعد قلب را، پاها را
پاهای دو تن که زمانی بر هیمههای چوبی بزرگ یکی بودند
و آتش بزنم، درست مثل خودم که آتش گرفتم، و بگذارم
در میان شعلهها بچرخد، تا به آسمان برسد
و با سرخی خود آسمان را مهیب سازد.
آن سکستون
ترجمه آزاده کامیار