۱۳۹۱/۰۳/۲۷ - - زهی نوشت -
ناشناس از ميان ِ انبوهی می گذرم؛ هر گياه اما، از کشيده شدن بر من
نام می گيرد.
چشم بسته ام، و نام ِ گياهان، تاريک است.
ديگر هيچ کجا، هيچ کجا
مرا به نامی، به کلمه يی، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ يک گياه، آسوده ست.
سخت تر از گياه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو می کنم
تنگ تر از گياه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می دارم.
و زمانی که آسياب ها، در نور به گشت آيد،
تو دست هايت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد
و اين گره را، مانند هديه يی
حفظ خواهی کرد.