اصغر فرهادی فیلمسازی که خود را به پایان رساند. قهرمان فیلمی درباره مردی بدبخت که خالق آن اسم قهرمان را روی آن میگذارد.
بسیار ساده اگر بخواهیم توضیح دهیم میتوان گفت: آنجایی که از پسر رحیم سو استفاده میشود، لکنتی که به هر حال فیلمساز از آن در جهت درام کردن فضا سو استفاده میکند. این کار خیانت در انسانیت نیست؟
فیلمنامه شلخته و آماتور قهرمان را چگونه هضم کنیم. فیلم را سی دقیقه از هرجا شروع کنیم، هیچ ضربهای به فیلم نمیخورد. فصل اول فیلم با نقش رستم آغاز میشود و نمادگرایی سطحی فیلمساز. نمادگرایی؟ و این سوال پیش میآید به طور دقیق چرا شیراز باید محل فیلم و داستان باشد. چرا در شهر دیگری این داستان تعریف نمیشود.
دروغگویی که فیلمساز برای مخاطب عادی سازی میکند. فیلمساز به شکلی کاریکاتوری سعی در احساسی کردن تماشاگر و منتقدان و داوران فستیوالهای خارجی دارد. قهرمانی که خود معرفی میکند را خود نابود میکند و در لابهلای آن دو یا سه حرف سیاسی قلمبه هم میگوید. حرفی که مشخص است حرف فیلمساز نیست ولی در جهت داغ کردن فضای پیرامونی فیلم نیاز است.
به راحتی میشود حس کرد که فیلمساز دیگر در بین مردمش زندگی نمیکند. انگار فیلم را در ده سال پیش ساختهاند. تازه اگر فرض را بر این بگذاریم که فیلم اصل باشد و کپی از مستند «دوسر برد، دو سر باخت» اثر آزاده مسیح زاده نباشد ( که این خود بحثی بسیار جالب است در کنار ادعای قدیمی حمید نعمت اله درباره سرقا ایده سریال روزگار جوانی از وی و هادی مقدم دوست که در مصاحبه با فریدون جیرانی در برنامه اینترنتی ۳۵ آن را فاش کرد،که به زودی به آن هم خواهم پرداخت). زبان فیلم زبان حال نیست. جنس درد قهرمان، جنس درد این روزهای ما نیست. انگاری اصغر فرهادی در کنار منتقدان فرنگی بوده و به یاد مردمانش فیلمنامه نوشته. انقدر دور.