۱۳۹۶/۰۴/۱۴ - - زهی نوشت -
داستان همشهری:
شهره دوباره در آینه به خودش نگاه کرد. معلمها اشتباه نکرده بودند. سر و وضعش بیشتر از زنهایی که شستن توالت را قبول میکنند آشفته بود. رد سیاه روی گونهها و کبودی کنار چانه. فکر کرد جاخالی نداده بودم میخورد به چشمم. مرتضی که بطری آبمعدنی را پرت کرده بود خودش را چسبانده بود به در شیشهای و قوزکرده تا آخر دعوا مانده بود. شهره مقنعه را مثل همان وقتی که معلمها او را اشتباه گرفته بودند جلو کشید، شانهها را شل کرد و دوباره خودش را در آینهي دستشویی ایستگاه دید. بعد بلندبلند خندید. مادر پسرک هول شد که با این زن عجیب تنها مانده.
شهره دوباره در آینه به خودش نگاه کرد. معلمها اشتباه نکرده بودند. سر و وضعش بیشتر از زنهایی که شستن توالت را قبول میکنند آشفته بود. رد سیاه روی گونهها و کبودی کنار چانه. فکر کرد جاخالی نداده بودم میخورد به چشمم. مرتضی که بطری آبمعدنی را پرت کرده بود خودش را چسبانده بود به در شیشهای و قوزکرده تا آخر دعوا مانده بود. شهره مقنعه را مثل همان وقتی که معلمها او را اشتباه گرفته بودند جلو کشید، شانهها را شل کرد و دوباره خودش را در آینهي دستشویی ایستگاه دید. بعد بلندبلند خندید. مادر پسرک هول شد که با این زن عجیب تنها مانده.
برشی از «ايستگاه ناشناس» داستانی از نفيسه مرشدزاده. متن كامل اين داستان را میتوانيد در شمارهی تيرماه داستان همشهری بخوانيد.