از وقتی که شنیده ام کورش اسدی آن طور نمرده است که معمولاً خیلی ها می میرند، مرگش در نظرم مرموزتر و ترسناک تر شده است. این مرگ هفتۀ پیش برایم یک چیز بود و از دیشب برایم یک چیز دیگر شده است. هفتۀ پیش فکر می کردم این مرگ برای او هم همان طور اتفاق افتاده است که هر روز برای خیلِ عظیمی از مردم اتفاق می افتد، و اسمش مرگِ طبیعی است. اما دیشب ناگهان شنیدم برای او آن طور اتفاق نیفتاده است. و حالا حسِ دیگری هم دارم. آن تنها خاطره ام از او که به یادم می آید، با خودم می گویم باید حدس می زدم او نتواند این زندگی را چندان طولانی تحمل کند. او شریف تر و مظلوم تر از آن بود که بتواند این زندگیِ پست و بی شرف را تا آخر ادامه دهد. او را فقط یک بار دیدم. فکر می کنم سالِ ٣ ٨ ، و در هر حال اوایلِ دهۀ هشتاد، بود. آن سال، داورِ جشنوارۀ ادبیِ اصفهان بودم. روزِ مراسمِ جایزه بود. نویسندگانی که کتابشان به مرحلۀ فینال رسیده بود همگی به مراسم دعوت شده بودند. کورش اسدی هم یکی از آنها بود. او هم برای باغ ملی اش به مراسم آمده بود. آن روز هر بار که او را دیدم، ساکت بود و سیگار می کشید. برای چه این قدر سیگار می کشی؟ از دستِ زمانه. این که خودش همدستِ زمانه است. حالا آن سکوت و سیگار کشیدن هایش یکسر به یادم می آید، و هر بار که به یادم می آید با خودم می گویم همان روز هم می شد حدس زد او شریف تر و مظلوم تر از آن است که بتواند این زندگیِ پست و بی شرف را تا آخر ادامه دهد.
عباس پژمان