اولین سطرهای نخستین نامه در رمان "بابا لنگ دراز"/ نوشته جین وبستر/ ترجمه محسن سلیمانی
آقای عزیز عضو هیئت امنایی که یتیمها را به دانشکده میفرستید
من رسیدم! دیروز سفرم با قطار چهار ساعت طول کشید، احساس عجیبی داشتم، نه؟ چون تا حالا در عمرم سوار قطار نشده بودم. دانشکده محیطی بزرگ و جای خیلی گیجکنندهای است. هر وقت از اتاقم بیرون میآیم گم میشوم. وقتی کمی از این گیجی درآمدم از وضع اینجا برایتان مینویسم. از درسهایم هم برایتان میگویم. الان شنبه شب است و کلاسها صبح دوشنبه شروع میشوند. فعلاً میخواستم فقط چند کلمهای بنویسم که با شما آشنا شوم.
نامه نوشتن به کسی که نمیشناسی به نظر عجیب میآید. اصلاً کلاً نامه نوشتن برای من عجیب و غریب است. چون من در عمرم بیشتر از سه چهار بار نامه ننوشتهام. برای همین ببخشید اگر نامههای من مثل نامههای درست و حسابی نیست.
دیروز صبح قبل از حرکت، خانم لیپت خیلی جدی با من حرف زد و تکلیف رفتار و اخلاق بقیۀ عمرم را تعیین کرد. مخصوصاً راجع به رفتارم نسبت به آقای مهربانی که اینقدر در حق من بزرگواری کرده خیلی سفارش کرد و گفت باید خیلی احترامش را نگه دارم. ولی آخر شما را به خدا من چطور به کسی که اسم خودش را جان اسمیت گذاشته درست و حسابی احترام بگذارم؟ چرا اسمی را انتخاب نکردید که کمی باکلاستر باشد؟ پس در این صورت دیگر دلیلی ندارد که آدم برای «تیرکِ عزیز» یا «چوبلباسی عزیز» نامه ننویسد