اگر دوست داشتن، به یک مجموعه خاطرهی مجرّد تبدیل شود، دیگر این خاطرات، از جنس عشق و دوست داشتن نیستند؛ و از آنجا که انسان، محتاجِ دوست داشتن است و دوست داشتهشدن، در این حال، علی رغم زیبایی خاطرات، انسانِ محتاج، به دوست داشتنی نو _ دوست داشتنی دیگر _ نیازمند میشود، و پناه میبَرَد، و این، عشقِ نخستین را ویران میکند، بی آنکه شبهعشقِ دوم بتواند قطرهیی از خلوص را در خود داشته باشد، و عمیق باشد، و با معنا باشد، و عطر و رنگ و شفّافی و جلای عشقِ نخستین _ یا تنها عشق _ را داشته باشد. یک بار، یک بار، و فقط یک بار میتوان عاشق شد: عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ اندیشه، عاشقِ وطن، عاشقِ خدا، عاشقِ عشق... یک بار، فقط یک بار. بار دوم، دیگر خبری از جنس اصل نیست. شوق تصرّف، جای عشق به انسان را میگیرد؛ خودنُمایی جای عشق به وطن را، ریا جای عشق به خدا را... یک بار، یک بار، و فقط یک بار. در عشق، حرفهیی شدن ممکن نیست _ مگر آنکه به بدکارترین ریاکارِ تَنپرستِ بی اندیشه تبدیل شده باشیم.
⚪️ از کتاب "یک عاشقانهی آرام" - ص ۶۸/ نوشته نادر ابراهیمی