ميترسيدم. از سایهی پشت پنجره ميترسيدم، از صداي زنگ، از خيابان، موتورسيكلت، پليس. تف! اين ترس پس از سالها از جان من چی میخواست؟ چرا مدام پري را بعد از هجده سال خواب ميديدم؟ آنهم تازه و عجين با روزگارم. گاهی همينجور که سرگرم اتو کردن پيرهنهای من بود سر يک موضوعی باهام حرف میزد. گاهی داشت چمدان سفرمان را آماده ميكرد. و گاه با هم از روی پلی رد میشديم که زيرش رودخانهای جريان داشت، و پری با خوشحالی و هيجان خاطرهی فرارش را تعريف میکرد که چطور پاسدارها را دودر کرده و زده به چاک.
يك شب چمدان به دست جلو در ايستاده بود و با نوك كفش ضرباهنگي را تكرار میكرد. من داشتم بند كفشهام را ميبستم که همراهش بروم. محو تماشایش بودم و دلم نميآمد از خانه خارج شويم. از ساق پاهاش شروع كردم رفتم بالا؛ دامن کوتاه تنش بود، با بلوز صورتی بيآستيني كه روي سينهاش نوشته شده بود بيست و پنج.
من اين تصويرها را كي ديده بودم؟ گفتم: «يک دقيقه صبر میکنی؟»
«براي چي؟»
«چندتا عکس بگيرم.» و دلم ميخواست براي ابد نگهش دارم؛ همانجور چمدان به دست، لبخندزنان و زيبا.