در رنگهای جورواجور مغازهها غرق شده بودم. در داد زدنهای مرد میوهفروش و در زندگی که در بازار جریان داشت. به خودم که آمدم، رسیده بودم جلوی ویترین خرازی. یک خرازی کوچک و فکسنی که همه اجناسش را ریخته بود روی هم. گوشهی ویترین چشمم افتاد بهش. همان پوستری که در اتاق مرتضی دیده بودم. همان پوستری که به خاطرش این همه راه را آمده بودم. رفتم داخل و پوستر را خریدم و آمدم بیرون. پایم را که بیرون گذاشتم انگار فلاش دوربینی غافلگیرم کرد و چند ثانیه بعد صدای مهیب آسمان بلند شد و قطراتی اندک اندک بر گونهام افتاد. باران که گرفت به سرعت دویدم و خودم را به آلاچیق داخل پارک روبهرو رساندم. خانوادهای زیر آلاچیق پناه گرفته بودند. پوستر را لوله کرده بودم و دستم گرفته بودم. ولی خیس شده بود. وقتی زیر آلاچیق بودم به گم شدنم فکر کردم. فکر کردم بقیه مسیر خانهمان از کجا میگذرد. فکر کردم شاید بهتر باشد برگردم تا مدرسه و از آنجا همان مسیر همیشگی را بروم. بعد فکر کردم که اصلا مسیر برگشت به مدرسهام را هم بلد نیستم. من زیر آلاچیق یک پارک بودم. آلاچیق پارکی که نمیدانستم دقیقا کجاست. خانوادهای که کنارشان بودم سیبی تعارفم کردند که گرفتم. بعد هم که دیدم باران کم شده، دویدم سمت بازار. بعد سمت راست و چپ را نگاه کردم. مردِ میوه فروش که میوههایش را جمع کرده بود، حالا باز داشت جعبهها را میچید جلوی مغازه. مستاصل بودم. نشستم جلوی خرازی. روی سکو. زمان میگذشت. نمیدانم چقدر گذشت تا مامان از راه رسید. مامان را که دیدم خواستم بگویم ببخشید که گم شدم. دیدم خودش فهمیده گم شدهام. نگاهی به من و پوستر و سیب در دستم انداخت. میدانست برای چه این همه راه آمدهام. در مسیر هم حرفی نزدیم. مامان فقط دستم را محکم گرفته بود و دنبالِ خودش میکشید. خانه که رسیدیم پوستر را باز کردم و روی بخاری گرفتم که خشک شود. خداداد، توپ طلایی دستش گرفته بود و به من لبخند میزد.