ترجمه خشایار دیهمی
امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمیدانم. تلگرامی از خانهی سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت. مراسم تدفین فردا. با احترام.» این چیزی را نمیرساند. شاید هم دیروز بوده است.
خانهی سالمندان در مارنگو است. در هشتاد کیلومتری الجزیره. اگر سوار اتوبوس ساعت دو بشوم عصر میرسم. اینطوری در مُردهپایی حاضر خواهم بود و فردا شبش برمیگردم. از رئیسم دو روز مرخصی خواستم. با عذری که داشتم هیچجور نمیتوانست با درخواستم موافقت نکند. اما به نظر بدخُلق میآمد. حتی گفتم: «تقصیر من که نبوده.» چیزی نگفت. بعد با خودم فکر کردم نباید این حرف را میزدم. هرچه بود، معذرتی بدهکار نبودم. درواقع، او بود که باید تسلیت میگفت. اما احتمالاً پسفردا این کار را میکند، وقتی مرا در رخت عزا ببیند. فعلاً انگار نه انگار که مامان مرده اما بعد از مراسم تدفین قضیه تمام میشود و همه چیز حالت رسمیتری به خودش میگیرد.
بلیت اتوبوس ساعت دو را گرفتم. هوا خیلی گرم بود مثل معمول در رستوران ناهار خوردم. رستوران سلست. همه دلشان به حالم میسوخت. و سلست میگفت، «آدم یه مادر که بیشتر نداره.»...