حسام محمدی
به گفته نویسنده "فلاکتِ انسان ها تنها از یک چیز ناشی می شود، اینکه دیگر نمی توانند با آرامش در یک اتاق بمانند".. گویی آرامش و رستگاری به مثال تیری از چلۀ کمان رها شده و از زندگانی این موجودِ دوپا تا انتهایِ بی نهایت گریخته باشند.. او باید با تشویش و درماندگی در میان بحبوحه ای عظیم، هر روزه زره زره جان بسپارد، به یقین که این ملالِ جان فرسا را هیچ پایانی در کار نیست، ناچیزی و بی مایه گی، پیدا و پنهانِ این زندگیِ چندساله است..
امروزه هر یک از این موجوداتِ مفلوک، یک گره گوار سامسا درونِ خود پنهان دارند، انسان های نگون بختی که در نِکبت و سیه روزی بی رحمانه در دوزخی چرکین، تفت داده می شوند.. زندگی در روایتِ کوندرا "جشنِ بی معنایی ست"، جشن روزهایی که رخوت انگیز از پیِ هم می گذرند، اما ملال و فلاکت، لجن وار لحظه به لحظه از سر و رویِ آن بر دامان مان می بارد.. آری! این صدای پوسیدنِ ما انسان هاست که زیر تازیانه های این جهان ابزورد لهیده و قطعه قطعه می شویم.. ما هر شب و پس از یک روزِ رقت انگیز در میانِ خودمان دفن می شویم، اما بنا به روایتِ بلانشو "تاریکی هیچ چیزی را نمی پوشاند" و رنج در بستری آغشته به ملال و تباهی باز از نو ما را به آغوشِ خود خواهد کشید..
واسیلی شولژنکو، نقاشی ست که بی رحمانه پرده از حقیقت کنار می زند و بار دیگر بر ناچیزی و بی معناییِ این زندگانی صحه می گذارد.. او در نگارۀ "توالت عمومی" به شکلِ کنایه آمیزی بر حقارت و فلاکتِ انسان های عصرِ ملال اندوزی، قلم می زند و دلیرانه فروپاشیِ هرگونه چشم انداز روشنی را در این مغاک بی معنایی جشن می گیرد.. دلوز می نویسد که تنها نقاشی ست که میتواند فاجعه را تحمل کند، شولژنکو در این قاب سنگدلانه خبری از یک فاجعه، عیان می کند و بدون هیچ کم و کاستی روایتی مشمئزکننده از زندگانیِ تهوع آورِ انسان هایی ارائه می دهد که در زیستی سراسر حیوانی در قابی به غایت محتوم محصور مانده اند...
رنگ هایی تیره و مات، بدن هایی دفرمه و تکیده و فضایی تماما مُکَّدر و رقت انگیز ، وقار و صلابتِ دروغین انسان ها را به پرسش می کشد و روایتی از آنسویِ زیبایی ها عیان میکند.. در توالتِ عمومیِ شولژنکو هیچ نشانی از امر والای کانتی نیست، تنها در این سوی دیوار، انسان ها در قامتی ماخولیایی و بر جهانی رنگ و رو باخته بر بی مایه گی خود اندیشه می کنند.. و در حالتی رقت انگیز امر آرمانی را گُه مالی می کنند.. آنها دل بریده و غرق در فقدانی عظیم، بی هیچ تفکیک و پوششی، بی شرمانه پسماندی از یک پسماند را بر کاسه های توالت ارزانی می دارند، کاسه هایی که در روایت ژیژک، بیشتر به سنتزی آمریکایی شباهت دارند که در آن انسان ها از وارسی آنچه که از خود دفع می کنند عاجز می مانند.. آنها در جهانی بی چارچوب و خط خورده، بر آنچه از پشت پنجره ها عیان است، پشت کرده و آن را لجن مال می کنند.. اینجا ردپای شهوت بر سینۀ دیوار خودنمایی می کند.. بوی گَندِ این زندگی را، از قاب شولژنکو، از فرسخ ها دورتر هم می توان شنید.. در این پرسپکتیو بی معنایی، زندگی چیزی نیست جز خوردن، نوشیدن، قضای حاجت و البته شهوت... اینجا یک گوشه دنج و سمبولیک برای گند زدن بر هر چیزی ست که بخواهد بوی خوشایندی دهد..
لوئیس بونوئل در "شبحِ آزادی" با چاشنیِ کنایه، رابطه بین خوردن و دفع کردن را وارونه می کند؛ افرادی که روی توالت هایشان در دور تا دور یک میز نشستهاند و در فضایی لذت بخش، گرمِ گفتگویی دوستانه اند، و در مقابل وقتی میخواهند غذا خوردن را شروع کنند پنهانی و دزدکی به اتاق کوچکی که در آن پشت هاست میخزند و قضای حاجت می کنند، این وارونگی را می توان در "توالت عمومی" شولژنکو به وضوح به نظاره نشست، انسان هایی که هیچ مرزِ قابل اتکایی میانِ خوردن و دفع کردن شان دیده نمی شود و مقعد دهانش را باز می کند و تمام آنچه را که لحظاتی پیش خورده شده دوباره با رخوتی تمام، به بیرون باز می گرداند و دهانش را می بندد.. اینجا و درمیان قابِ شولژنکو، می شود انگل هایِ بی خانمانی را دید که پوچی را پذیرفته و بر سرنوشتِ محتومِ خود سقوط می کنند..