شب در حیاط با بوی اطلسیها بود، و شعلۀ فتیلۀ دودآلود، بیحباب، نزدیک پردۀ هشتی تکان میخورد. وقتی به تاریکی چشمم عادت کرد، و از صدای شاخۀ نارنج، دیدم کنار حوض انگار از درخت برگ میچیند. آهسته پیش او رفتم، گفتم: چکار میکنی بابا؟ گفت: هیچ، دارم برای ننه جوش میچینم. آنوقتها، وقتی که چای دم میکردند، از برگهای ریزِ نودمیدۀ نارنج «جوش» میریختند توی قوری برای خوشبویی. گفتم: بابا، آقام چرا عصبانی شد؟ تو توی گوش او چه حرف بدی گفتی؟ گفت: دیگر برو که مشق امشبت عقب افتاد. گفتم: چرا نمیگویی؟ چیزی نگفت و راه افتاد. دنبال او رفتم. روی خَرَند میرفتیم. گفت: این کارها به بچه نیامده، جانم. برو... . گفتم: تو را به جان زنبابا؛ تو را به مرگ زنبابا. که ناگهان ترکید، گفت: ای وای، بچه! تاجی مرد؛ مرد؛ همین؛ خوب شد؟ فهمیدی؟ و در صدای بستن کرد و پرده از تکان افتاد. و من نفهمیدم. من مانده بودم و آن شعلۀ چراغموشی دودآلود.
از کتاب «مدّ و مِه» ابراهیم گلستان، چاپ اول، خرداد ۱۳۴۸، تهران: چاپخانۀ میهن، ص ۲۷ و ۲۸