به تماشا ایستاده بودم که ببینمت.
وقتی میگویم به تماشا ایستادهام، خیال نکن فقط با چشمهایم نگاهت میکنم. نه... همه تن چشم میشوم!
آخر، راحت نمیشود گذشت از تصویری که تو را قاب کرده.
این را فقط من میدانم. فقط من میدانم، آن چند تار موی روی پیشانیات چه بازیها با قلبم میکند. فقط من میدانم ته ریش نشسته بر صورتت چه بلایی بر سر دستانم میآورد تا لمسش نکند. فقط من میدانم آن صدای بمت چطور زیرو رو میکند تکتک سلولهای بدنم را.
فقط تو نمیدانی، که من میدانم!
نمیدانی دو سال است، عاشق انتگرال و رادیکال شدهام.
نمیدانی دو سال است، روزهایم را جذر میگیرم تا برسم به تو.
نمیدانی دو سال است، توانم را به توان میرسانم تا مقابلت بایستم.
و نمیدانی، دو سال است که دیگر من، من نیستم.گم کردهام خودم را در نگاهت.
می بینمت! میآیی، مثل همیشه سر وقت و با لبخند همیشگیات.
با همهی وجود نگاهت میکنم. تنها چیزی که از دستم بر می آید!
اما...
مات میشوم با دیدن حلقهای که در دستت به همهی بیقراریهای دو سالهام، نیشخند میزند.
اشک نیست که در چشمانم حلقه میشود...
خون است که به دلم مینشانی!
مبارکت باشد...استاد.
ثنا نصیری