بر خلافِ روشهایی که به موجبِ آنها سارتر و کامو ماهیتِ پوچیِ زندگی را درک میکنند، تفکرِ سیوران پوچی را ناشی از ماهیتِ آگاهیِ انسانی میداند. از نظرِ سارتر، پوچی در جهانِ مادی قرار دارد و در برابرِ کلیهی تلاشها برایِ درکِ کاملِ آن مقاومت میکند. از دیدگاهِ کامو، پوچی در تضاد بینِ خواستههایِ شخصی و جهانی قرار دارد که مانعِ تحققِ این خواستههاست. از منظرِ سیوران، پوچیِ وجودِ انسانی عمدتاً از دیدگاهِ عینی ناشی نمیشود، بلکه از این واقعیتِ نافذتر ناشی میشود که انسانها در خود واجدِ دیدگاههای عینی و ذهنیاند و خود را وجودی متناقض احساس میکنند، زیرا این دو دیدگاه آشتیناپذیرند. پوچیِ وجودِ انسانی در این امر نهفته است که چگونه فرد پی میبرد در مفهومی فیزیکی تنها ذرهای مکانیکی از عالمِ مادی است، درحالی که همزمان از دیدگاهِ آگاهیِ زیستی، فرد در مرکزِ آگاهِ وجود قرار میگیرد.
سیوران صراحتاً این دوگانگی و تنش به لحاظِ دیدگاه را در خود و در دیگران تشخیص میدهد و به تأمل دربارهی تجربهی رنجِ خود در دامنهی وسیعتری از امور میپردازد:
«هرچند احساس میکنم تراژدیِ من در تاریخ از همه بزرگتر است ــ بزرگتر از حتی سقوطِ امپراتوریها ــ با وجودِ این میدانم کاملاً ناچیز و بیاهمیتام. یقیناً باور دارم که در این عالم هیچ چیز نیستم؛ با این حال احساس میکنم وجودِ من تنها وجودِ واقعی است. اگر قرار بود بینِ جهان و خودم دست به انتخاب بزنم، جهان را با همهی پرتوها و قوانینش کنار میگذاشتم و ترسی از این نداشتم که در نیستیِ مطلق بغلتم. اگرچه زندگی برایِ من شکنجه است، نمیتوانم از آن دست بکشم زیرا به ارزشهایِ مطلقی معتقد نیستم که باید به نامِ آنها خود را قربانی کنم. اگر کاملاً صادق میبودم، میگفتم نمیدانم چرا زندگی میکنم و چرا زیستنِ خود را متوقف نمیکنم. پاسخ احتمالاً در ویژگیِ غیرِ عقلانیِ زندگی قرار دارد که بدونِ دلیل پابرجا میماند.»
رابرت ویکس