از کتاب پیکر فرهاد
کی بود؟ از کجا می شناختمش و کجا گمش کرده بودم؟ آیا سال به جستجوي من دویده و خود را به آب و آتش زده بود اما حالا باور نداشت؟ یا این که چشمش ناغافل کار دستش داده بود و نمی دانست چه کند؟ شاید هم مثل من فکر می کرد خدایا، چقدر اشناست! زا خوشحالی چشم هام برق زد. دیگر چه فرقی میکرد که او رامی شناسم یا نه. مهم این بود که او به من فکر کند و حالا داشت به من فکر می کرد. به لباس سیاه چین دار کهنه ام، به موهاي سیاه نا مرتبم که همین جور روي سرم کوپه شده بود، به گل نیلوفر کبودي که در دست راستم بود یا چپ، اصلاً چه فرقی می کرد؟ سعی کردم جلو لرزش دست هام را بگیرم و او همه ي قدرتش را در چشم هاش ریخته بود که سیر نگاه کند. مثل سوزن مرا به جایی در فضا دوخته بود که نمی توانستم تکاه بخورم، دیگر حتی توان پلک زدن هم نداشتم. می خواست با چشم هاش یکباره ببلعد و آرام بگیرد، و به این فکر کرد که لابد من به یاد شخص غایبی افتاده ام. خوب که دقت کرد دانست به یک پرده ي نقاشی نگاه می کند. شاید به خاطر رنگپریدگی و حالت خسته ي صوورتم احساس کرد بسیار افسرده ام. حتی لبخند به قول او مدهوشانه ام آن قدر در نظرش غم انگیز جلوه کرد که مطمئن شد منظره ي روبرویش یک نقاشی بر پرده اي کهنه و قدیمی است.