این روایتی از پادشکنندگی من در ایران ۱۴۰۱ است
بامداد ۱۲ تیر
خستگی بود بود بود بود و امید نبود. حالا چرا نبود؟ چون انگار همه چی افتاده رو دورِ تکرار. چرا انگار؟ چون قطعی نیست، مثه همه چی. چرا مثه همه چی؟ چون همه هست و نیست همینه که هست. چرا هست؟ چون که هیچی همینجوری که هست نیست.
شب ۲۹ خرداد
درد تا یه جایی درده از یه جایی به بعد میشه لذت و تفریح و عشق و صفا.
بامداد ۲۷ خرداد
داشتم تموم میشدم. از خواب پریدم، ساعت فشرده شده بود. فاصله دقیقهها اندازه ثانیه شده بود. داشتم سکته میکردم. حس کردم دیگه آخرامه و دارم میمیرم. نشستم لب تخت. حالم بدتر شد. به خودم گفتم اینجاست که اگه زنده بمونی این حمله قلبی رو هم رد کردی. تنش و فشار و استرس زیادی رو تحمل کرده بودم. لبه ثبات یا سقوط بودم. مشکل یا راه حل؟ من تموم نشدم، زنده موندم. تنش و درگیری تموم نشد اما پادشکنندگی من تقویت شد.