۱۴۰۲/۰۶/۰۹ - - زهی نوشت -
من از مرگ بلد نیستم بنویسم وقتی روزی چند بار داریم میمیریم. من به بعد از مرگ فکر نمیکنم. به دیروز و اتفاقایی که میتونست بیفته هم فکر نمیکنم. من به این امروزِ لعنتی فکر میکنم. به هستیِ تخمی. به تخمِ هستی. به این دونهها که میکاریم و بگا میرن. به این ادبیات زشت و ناپسند. به هرچی که هست و هرچی که باید باشه. به این روزهای دو روِ که یه روز خوبند و امیدواری و یه روز بد و کشنده. به اینکه خوب چیه و بد چیِ کاری ندارم،من به این حسِ نامعلوم کار دارم. به این غروبِ پیش از ظهر، به این آسمونِ قهوهای، به این شبهای مثلا روشن امیدی ندارم.
امید من به این هست که به مرگ و بعد مرگ فکر نمیکنم. هرچی که باید بشه برای الانه.