۱۴۰۲/۱۰/۱۱ - - زهی نوشت -
روبهروی شب و سیاهی، آنجا که خوابی نبود، ایستادم. خوابی که کوتاه بود. حال من بیدار شده بودم. از پنجره به سکوت خیابان نگاه کردم. نه عابری و نه خودرویی و نه سر و صدایی. تنها صدای کلاغهای همیشگی میآمد. خسته بودم. به هوای تازه نیاز داشتم اما توانِ حرکت نداشتم. پاهای من خسته بودند. اما من خوابم نمیبُرد.
یادداشت صد و بیست و نهم
نظرات خوانندگان
زهرا: تو پیاده رو، تو خیابون، تو ماشین، پشت فرمون، تو مترو، تو اتوبوس، تو خیال، تو خیال، تو خیال، تو خیال و خواب گاهی هرجا به جز بیداری!
کانال یادداشتهای تلگرامی
یادداشت صد و بیست و هشتم