ببینید من هم مجرد بودم، عصر که میشد، بخصوص اگر یکدفعه میدیدم دارد غروب میشود، فکر میکردم تا شب، تا نصف شب چهکار کنم. خوب، گاهی آدم میخواند، رمانی نیمهتمام دارد، میرود خانه چای دم میکند، سیگاری زیرلب میگذارد، تکیه به بالشی میدهد و نرمنرم میخواند. خوب، بدک نیست. برای خودش عالمی دارد. اما بدبختی این است که هر شب نمیشود این کار را کرد. آدم گاهی دلش میخواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دورهاش میکند اما کو تا یکی اینطور و آنهمه اخت پیدا شود؟
برهی گمشدهی راعی
نوشتهی هوشنگ گلشیری
صفحهی ۷۴
-------
من دیگر دارد چهل سالم میشود، اما هیچ چیز را تا آخر خط نرفتهام، همهاش تکهتکه بوده، نیمه کاره، چسب و بست خورده، درست مثل کسی که تمام عمر سر سفرهی دیگران غذا خورده باشد. بعد، یعنی همین چند شب پیش، فکر کردم اگر باید رفت، دیر یا زود، چرا نباید زیست، همان گونه که آدم ابوالبشر اگر زنده میماند همهی طول حیات انسان را تاکنون و حتی پس از این را تجربه میکرد؟!
توقع زیادی است، اما خوب، آدم وقتی میبیند دارد دیر میشود، عجول میشود. بعد هم دیدم برای دیگران هم همین طورها بوده، تکهتکه، ناقص؛ و این تکهها، این خرابههای آدمها انگار دارد روی سر من خراب میشود، طوری که میترسم نکند این تتمهی عمر من هم همانطورها بگذرد که از تو.
بره گمشدهی راعی | نوشته هوشنگ گلشیری