۱۳۹۶/۰۷/۲۱ - - زهی نوشت -
بران چنان غرق در افکارش بود که متوجه باقی افراد گروه نشد، تا زمانی که پدرش به او رسید و پرسید: «حالت خوبه بران؟» لحنش خشن نبود.
بران به او گفت: «بله پدر.» هیبت پدر در مقابل او با آن همه خز و چرمی که به تن داشت و سوار بر آن اسب زیبای جنگی مانند یک غول بود: «راب میگه اون مرد با شجاعت مرد، اما جان میگه ترسیده بود.»
پدر پرسید: «تو چی فکر میکنی؟»
بران به این موضوع فکر کرده بود: «ممکنه یه مرد در حالی که ترسیده، هنوز هم شجاع باشه؟»
پدرش گفت: «در واقع این تنها زمانیه که یه مرد شجاعه…»
بران به او گفت: «بله پدر.» هیبت پدر در مقابل او با آن همه خز و چرمی که به تن داشت و سوار بر آن اسب زیبای جنگی مانند یک غول بود: «راب میگه اون مرد با شجاعت مرد، اما جان میگه ترسیده بود.»
پدر پرسید: «تو چی فکر میکنی؟»
بران به این موضوع فکر کرده بود: «ممکنه یه مرد در حالی که ترسیده، هنوز هم شجاع باشه؟»
پدرش گفت: «در واقع این تنها زمانیه که یه مرد شجاعه…»
جرج آر. آر. مارتین
بازی تاج و تخت