۱۴۰۰/۰۸/۲۳ - - زهی نوشت -
لیوان آب که بر میدرام به این فکر میکنم چی شد که این ریختی شد همه چی، من که دیروز با همین لیوان آب حالم خوب بود، می خواستم دنیا رو تغییر بدم، چی شد امروز، الان با همین لیوان آب خوردم به پیسی.
لیوان خالی شد. بطری برمیدارم تا یه لیوان آب دیگه بریزم
به اینور اونور نگاه میکنم
هیشکی نمیگه بمون
جز این لیوانی که هی پر و خالی میشه
حتی تو اوج خنده یادِ غما ولم نمیکنن
حالا همین لحظه، زندگی لیوانی بهم میگه یادت نره هنوز زنده ای؛
این لیوان آب از ته دل منو می خواد
تا وقتی خالی میشه دوباره پرش کنم
و غمِ کمتری سراغم بیاد
اگر این نوشته به دردتون خورد یا ازش خوشتون اومد یا نقدی دارید خوشحال میشم بهم خبر بدین؛