صدای هادی پاکزاد تو پاییز توی گوشیم تکرار میشه لحظه به لحظه
تو شهره ی شهر دلم
تو روی قله وایسادی
من رو زمین پا به گلم
صدای هادی پاکزاد تو پاییز توی گوشیم تکرار میشه لحظه به لحظه
تو شهره ی شهر دلم
تو روی قله وایسادی
من رو زمین پا به گلم
"موسیقی زرد"
لینک ساندکلود پادکست خیابان دهم
به صدای من گوش نکن، موسیقیِ زرد داره
به قلبِ من دست نزن، بیماریِ سرد داره
به روحِ من نزدیک نشو که سال هاست طرد شده
به مغزِ من دست نزن، سرایتِ درد شده
و از همون دور به من حسِ ماورایی بده
از موجودی که جون داره به من یک تداعی بده
و مثل نقاشی به من خو کن از مجرای نگاه
که من حرکت نمی تونم از چارچوبِ قابِ سیاه
تو باش ولی موازی باش، همراه، ولی لمسم نکن
میل به ترکیب یا واکنش، یا هرچی می ترسم نکن
پِیام نگرد که گُم می شم، با من نخواب که کم می شم
ترکم نکن که می میرم، بسامدهای بَم می شم
به سایه ی من دست نزن، که طیفی از هوس داره
طبیعتِ بی تابِ من، انقطاعِ نفس داره
به عطرِ من دست نزن، که تو سینه ت قفس داره
که اِستِنشاق بوی تو، اتصالِ عبث داره
هادی پاکزاد
متن آهنگ "کسی که دوست داشتم باشم" هادی پاکزاد
کتاب هادی پاکزاد متن آهنگ زمین هادی پاکزاد
کتاب اهالی نه هادی پاکزاد فرار آخر هادی پاکزاد
شما توی یک کشور جهان سوم با افکار دسته چندم زندگی می کنید؛ اگر شما روی نیمکتی در سنگفرش حاشیه ی یک رود که از وسط یک شهر می گذرد نشسته اید و منتظرید صبح شود، اوقاتی در شهری که به آن مسافرت کرده اید و به آن هیچ تعلقی ندارید، از هوای مطبوع لذت می برید و حتی نمی دانید چطور از آن جا سر در آوردید، این جور اوقات که در شرایط بدون توجیهی قرار می گیریم حس می کنیم وسط یک خواب هستیم و این شبیه به این است که پنهانی و ناگهان نامه ای را باز کرده باشید و بدون اینکه مقدمه را بخوانید سراغ قسمتی از آن بروید و ناگهان در اتاق باز شود و شما ناچار با سرعت در پاکت را ببندید و همه ی روز به این فکر کنید که چطور ماجرا به آن جا رسیده، چون نامه مال شما نیست، نه آن زندگی و نه آن تجربه!
شما در یک کشور جهان سوم زندگی می کنید و دارید فکر می کنید چقدر همه چیز سر جای خودش نیست، همه خود را مستحق چیزهای خوب می دانند بدون اینکه سعی برای آن کرده باشند و همه ی کسانی که حتی موروثی چیزهای خوب را دارند به این فکر می کنند که چقدر همه چیز حق بدیهی شان است و حتما ژن خارق العاده ای در آن ها وجود داشته است.
شما در یک کشور جهان سوم زندگی می کنید و به زندگی هم نگاه می کنید و اگر چیزی به نظرتان خوب برسد یا خود همان را می خواهید یا بهترش را، حتی نمی دانید شما اصلا از داشتن آن لذت می برید یا اصلا برای آن ساخته شده اید یا نه. در یک کشور جهان سوم با هم مسابقه دارید، با کسانی که به لحاظ ساختار فکری و جسمی، روحی و روانی درست مثل هم زندگی می کنند، و اگر حتی فضایی ها ما را روی زمین رها کرده باشند تا عملکرد مارا بسنجند آن ها را گیج می کند.
شما در یک کشور جهان سوم مدت ها با همین اوصاف زندگی می کنید و مثل ماهی ها همیشه جهت حرکت افقی را در سطح دریا تجربه می کنید و فقط به به بزرگی آن و نه ثابت و افقی بودن حرکت خودتان توجه می کنید؛
من یک بار یک ماهی را دیدم دیوانه شده بود با حرکت مارگونه اش به بالا می رفت.
گفتم این مسیر که می روی یک ورزش است؟ گفت نه من دارم رشد می کنم، خندیدم گفتم این گسترش در سطح آب هم می شود، گفت می خواهم عوض شوم، گفتم عوض شدن تصمیم می خواهد و ممارست، گفت نه چیز دیگری می خواهد که در جهان شما آن را نادیده می گیرند، گفتم چه؟ گفت تغییر، گفت تغییر با گسترش فرق دارد.
و آن بالا هرچند ماهی های کمی برای معاشرت هستند اما میتوانم روش خودم را و زندگی خودم را امتحان کنم، ماهی رفت و من به راه خودم ادامه دادم، به نظرم او سختگیری می کرد و یا شرایط را خوب درک نکرده بود و یا می خواست از تلاش شانه خالی کند و یا با خودش مثل دیوانه ها خلوت کند.
احتمالا ما همه در جایی از زندگی به هم بر می خوریم که مقدمه ی نامه ی هم را نخواندیم و اغلب هم به ناچار آن را نیمه کاره داخل پاکت می گذاریم، و خب چیزی که می بینیم گاهی وسوسه انگیز است و اما ...
هادی پاکزاد
فروردین ۹۵
گلِ دلفریبِ سرخِ باغ ِمن، پس بوی گلبرگ تو کو
عشق من چیزی بگو، قلبی بسوز، چشم به منِ خسته بدوز
تا نسیمِ سردِ شب از ساقه ی تو می وزه به صورتم
من هنوز دیوونه تم، بی من نمیر، عشق من پاییز نگیر
گاهی از دوری من، آهی سر کن گل من
گاهی بیدار بمون تا صبح با خیال من
گاهی از دوری من، دلتنگی کن مث من
با عطر خوش نفست، شعری بگو واسه من
گل دل فریب سرخ باغ من، پس بوی گلبرگ تو کو
عشق من چیزی بگو، قلبی بسوز، چشم به من خسته بدوز
شبنمِ زلالِ چشمه ی چِشِت، گونه های پر خواهشت
واسه من آرامشه، بارون نبار، عشقِ من تنهام نذار
کودکی کردیم من و تو، توی باغ کهنه و پیر
تازگی نداره این فصل، فصلِ پاییزِ فراگیر
نه درخت، نه برگ، نه ریشه، شیفته ی سنگ و همیشه
گل دل فریب من تاب، نه به قانونِ همیشه
گل دل فریب سرخ باغ من، پس بوی گلبرگ تو کو
عشق من چیزی بگو، قلبی بسوز، چشم به من خسته بدوز
به جنون کشیده قحطیِ نفس، از رنجِ موندن تو قفس
زنگِ دلفریبِ خندههای تو، میوه ی رسیده نو
گاهی از دوری من، آهی سر کن گل من
گاهی بیدار بمون تا صبح با خیال من
گاهی از دوری من، دلتنگی کن مثل من
با عطر خوش نفست، شعری بگو واسه من
دل هیچ کسی برای باغ ما هرگز نمی سوزه گلم
بندِ تنهاییِ من بی بوی تو هرگز نمی پوسه گلم
تا نسیمِ سردِ شب از ساقه ی تو می وزه به صورتم
من هنوز دیوونه تم، بی من نمیر، عشق من پاییز نگیر
هادی پاکزاد
شما توی یک کشور جهان سوم با افکار دسته چندم زندگی می کنید؛ اگر شما روی نیمکتی در سنگفرش حاشیه ی یک رود که از وسط یک شهر می گذرد نشسته اید و منتظرید صبح شود، اوقاتی در شهری که به آن مسافرت کرده اید و به آن هیچ تعلقی ندارید، از هوای مطبوع لذت می برید و حتی نمی دانید چطور از آن جا سر در آوردید، این جور اوقات که در شرایط بدون توجیهی قرار می گیریم حس می کنیم وسط یک خواب هستیم و این شبیه به این است که پنهانی و ناگهان نامه ای را باز کرده باشید و بدون اینکه مقدمه را بخوانید سراغ قسمتی از آن بروید و ناگهان در اتاق باز شود و شما ناچار با سرعت در پاکت را ببندید و همه ی روز به این فکر کنید که چطور ماجرا به آن جا رسیده، چون نامه مال شما نیست، نه آن زندگی و نه آن تجربه!
شما در یک کشور جهان سوم زندگی می کنید و دارید فکر می کنید چقدر همه چیز سر جای خودش نیست، همه خود را مستحق چیزهای خوب می دانند بدون اینکه سعی برای آن کرده باشند و همه ی کسانی که حتی موروثی چیزهای خوب را دارند به این فکر می کنند که چقدر همه چیز حق بدیهی شان است و حتما ژن خارق العاده ای در آن ها وجود داشته است.
شما در یک کشور جهان سوم زندگی می کنید و به زندگی هم نگاه می کنید و اگر چیزی به نظرتان خوب برسد یا خود همان را می خواهید یا بهترش را، حتی نمی دانید شما اصلا از داشتن آن لذت می برید یا اصلا برای آن ساخته شده اید یا نه. در یک کشور جهان سوم با هم مسابقه دارید، با کسانی که به لحاظ ساختار فکری و جسمی، روحی و روانی درست مثل هم زندگی می کنند، و اگر حتی فضایی ها ما را روی زمین رها کرده باشند تا عملکرد مارا بسنجند آن ها را گیج می کند.
شما در یک کشور جهان سوم مدت ها با همین اوصاف زندگی می کنید و مثل ماهی ها همیشه جهت حرکت افقی را در سطح دریا تجربه می کنید و فقط به به بزرگی آن و نه ثابت و افقی بودن حرکت خودتان توجه می کنید؛
من یک بار یک ماهی را دیدم دیوانه شده بود با حرکت مارگونه اش به بالا می رفت.
گفتم این مسیر که می روی یک ورزش است؟ گفت نه من دارم رشد می کنم، خندیدم گفتم این گسترش در سطح آب هم می شود، گفت می خواهم عوض شوم، گفتم عوض شدن تصمیم می خواهد و ممارست، گفت نه چیز دیگری می خواهد که در جهان شما آن را نادیده می گیرند، گفتم چه؟ گفت تغییر، گفت تغییر با گسترش فرق دارد.
و آن بالا هرچند ماهی های کمی برای معاشرت هستند اما میتوانم روش خودم را و زندگی خودم را امتحان کنم، ماهی رفت و من به راه خودم ادامه دادم، به نظرم او سختگیری می کرد و یا شرایط را خوب درک نکرده بود و یا می خواست از تلاش شانه خالی کند و یا با خودش مثل دیوانه ها خلوت کند.
احتمالا ما همه در جایی از زندگی به هم بر می خوریم که مقدمه ی نامه ی هم را نخواندیم و اغلب هم به ناچار آن را نیمه کاره داخل پاکت می گذاریم، و خب چیزی که می بینیم گاهی وسوسه انگیز است و اما ...
هادی پاکزاد
فروردین ۹۵
هادی پاکزاد
داره مردمک چشم زیبات گشاد میشه
داره جریان خون توی مغزت زیاد میشه
صحنه هایی که دیدی رو باور نداری
گریزی از حقیقت زجرآور نداری
جهان سوم هادی پاکزاد
تو اتاقت مشغول قتل عام انفرادی
این که پیغامات و سیزده روز جواب ندادی
می خوای تمام بافت های حافظت و از دست بدی
می خوای تجربه ی مسمومت به دنیا پس بدی
با احساس یک حیوون زخمی سمت آب میری
داری زخماتو لیس میزنی و آروم به خواب میری
صبح تو جنگل بیدار میشی و اسمت و یادت نیست
به جز بوی انتقام تو زمین آزادت نیست
توی آرواره هات حس می کنی درد زیادی
یعنی تو خواب دندونات و رو هم فشار می دادی
این که هندسه ی صورتت شبیه به حیوونا نیست
یعنی تو نسلی هستی که انتخاب اونا نیست
این که هر جا میری اون صحنه ها رو هم میبری
یعنی مثل گرگ آدمای بی گناه و میدری
این که تو محصول کشت انسان تو باغ وحشی
یعنی تو گناه طبیعت و هرگز نمی بخشی
این که رفتار مردم شبیه به این که می خوانت نیست
یعنی ذره ی زنده ای تو طبیعت نگرانت نیست
این که تو فکت حس می کنی درد زیادی
یعنی دندونات و تو خواب رو هم فشار می دادی
این که تو نوزاد درنده ی همین فصلی
این که حلقه ی بعدی زنجیره ی تولید نسلی
افلاطون كه به نوعی پدر فلسفه و اخلاق بود، مطلق گرایی جاری در فلسفه را به اخلاقیات نیز تعمیم داد؛ چنانچه در وصیت نامه ی خود الگوهای مشخصی برای رفتار تعیین كرد و پس از او مرید و شاگرد او ارسطو به اشاعه و تحلیلِ اینچنینیِ اخلاق به طور بی رحمانه ای ادامه می داد؛ تا جایی كه تا پیش از رنسانس جنایات و ظلم های بی اندازه ای به این استنادات صورت گرفت و كلیسا در رأس آن قرار داشت.
امروز پس از گذشت قرن ها هنوز افلاطون ها خوب و بد را مطلق می كنند و هنوز گالیله ها در كلیساها ناگزیر از كتمان خود هستند.
خوانده ام كه هر رویدادی در دنیای فیزیک قبلا تصویری در دنیای ذهن بوده؛
خوب كه فكر كنیم خواهیم دید كه خیلی از كارهای زشتی را كه هرگز انجام ندادیم حداقل یک بار به آن فكر كرده ایم و در دنیای ذهن آن ها را دیده ایم؛ یک سوال می پرسم آیا گناهِ دیدنِ این صحنه ها كمتر از انجام دادن آن هاست؟
برای مثال اگر همین الان مجازات قضائی و عذاب وجدان و اخلاقیات و همچنین اعتقادات را از دنیا حذف كنیم و در رسانه ها اعلام كنیم كه قتل آزاد است و هیچ گونه مجازات و نكوهشی متوجه قاتلان نیست، كسی بر روی این سیاره ی آواره زنده باقی خواهد ماند؟!
آیا كسی زنده خواهد ماند؟؟
سال ها پس از مطرح شدن انیشتین به خاطر عنوان كردن نسبیت، دو شاگرد نخبه ی او به نام های هایزنبرگ و بور دو اصل عدم قطعیت و تمامیت را مطرح كردند كه امروز فیزیک كوانتوم با بهره گیری از این دو اصل بسیاری از اتفاقات متافیزیك را توضیح می دهد.
می خواندم كه چون برای وجود هر موجودی حداقل یک وجود درک كننده لازم است پس این امكان وجود دارد كه وقتی ما از شی ای غافلیم، آن شی اصلا وجود ندارد.
خاطرم آمد كه در كودكی به ساعت ها شک داشتم و گاهی برای اینكه آن ها را غافلگیر كنم، ناگهان به آن ها نگاه می كردم، بلكه ببینم كه در غفلت من مشغول ِاستراحت هستند؛ و امروز می خوانم كه در غفلت من آن ها اصلا نیستند!!
در غفلت من آن ها اصلا وجود ندارند. اصلا وجود ندارند...
می گویند وقتی شاگرد انیشتین این مطالب را بر او آشكار كرد، انیشتین یک شب تا صبح را راه می رفت و صبح گفت: ترجیح می دادم که اینطور نبود چون نمی خواهم باور کنم كه دنیا با ما تخته نرد بازی می كند.
نُهِ شب توی یک پارک، نزدیکِ نیمه ی مهر
یکی صدام می زنه، یه دوست به اسمِ سپهر
بِم گفت آهای خواننده، تو زیادی تند می گی
حرفای پیچیده رو، داری خیلی رُند می گی
تو کِی موسیقی خوندی، تو از شعر چی می دونی؟
تو رشته ت این نبوده، به عِلمِت مدیونی
همون شب ساعتِ یک، به حرفاش فکر می کردم
رو گردشگرِ گوگل، اسممو چک می کردم
یه سایت ازم نوشته، فلانی سرش گرمه
به کارایی که می گن واسه اون جای شرمه
نوشتم تو اون وبلاگ، از قولِ یک غریبه
ممنون از اخبارتون، فقط یه چیز عجیبه
ای حامیانِ هنر، ای وِب نویس ِخلاق
فلانی یه خواننده ست یا یه الگوی اخلاق؟
تشدیدِ شایعاتو بهش می گن زرنگی
تا امروز فکر می کردم مروج فرهنگی
پیش از نوشتن از یک خواننده یا یه شاعر
دستِ کم یه شعرشو بفهم جنابِ ناشر
هیچکی تشخیص نمیده، نابغه یا کلاشی
شهرت یه اشتراکه، چه حرفه ای، چه ناشی
برای تو مهم نیست که به چی مشهور باشی
شهرت فقط همینه که وِردِ زبونا شی
شعور لباس بپوشی، احمق باشی یواشی
طلا تظاهر کنی، مس از درون بپاشی
دیگه خواننده نیستم، سپهر تو بد نمی گی
دیگه شرمنده نیستم، تو کفشم نیست هیچ ریگی
خداحافظ موسیقی، خداحافظ ترانه
خداحافظ کیمیا، رویای مس گَرانه
وقتی همه مس می خوان، مس عنصرِ برتره
طلا هم زنگ می زنه، این قانونِ باوره
کیمیا فاسد می شه، کیمیاگر پیر می شه
پرنده ها می خزن، ماده شیر اسیر می شه
از خودم این سوالو پرسیدم تا صبح اون شب
حتی بعد از اون گاهی می پرسمش زیرِ لب
تو هم یه بار مثلِ من، یه روز از روزای مهر
یکی از سوالا رو بپرس از خودت، سپهر
دست هات منطبق بینِ کشاله ست
اون سایه اومده واسه ملاقات
اما نه برای گوش دادن به حرفات
اون اینجاست با زنجیر برای دست هات
اون اومده با یک لیست از شکست هات
اون امیدهای مُرده ست از خودِ تو
اون آرزوی سوخته ست که شده تو
پوستم نمی پوشونتم
چشمم نمی خوابونتم
کسی که می خواستم باشم
آروم نمی ذارتم
از آرشیو بیرون می کِشَتم
و دستگاه باز می خونتم
کنارِ تو می ذارتم
به حرف وا می دارتم
کسی که دوست داشتی باشم
به تو بر نمی گردونتم
یه خبر تو راهه، نه به این بی رحمی
همه چیز خوب می شه، اینو زود می فهمی
متن آهنگ هادی پاکزاد گناه طبیعت
سر گرفتم عادت دیرم از آغاز
میچکیدم روی کاغذ مینوشتم
بی تو بارون، من مثل خاک خشک و زشتم
تا نوشتم گل پرپر شد زمستون
دوباره دقیقهها شد کند و آروم
فصلِ رویاهای آبی هم سر اومد
از تو ای گل اگه حتی خبر اومد
ناگزیر از یادِ تو باز پر گرفتم
بی رمق نفرین و ناله سر گرفتم
نفرین به این عشق، رویای آبی
آلوده میلی، دیرینه خوابی
زرد و زشت و کهنه بودش سقفِ خونه
من یه آسمون کشیدم عاشقونه
من فراموش و تو خاموشی و در یاد
من همون آهِ هوس که دادی بر باد
ساعتا وایسادن از حرکت و بازی
تو نمیخوای عشق خامتو ببازی
مستِ بارونی و رقصِ اشک و گونه
هوسِ بوی تنت مثل جنونه
ای بهارِ رفته از عمرِ تباهم
من یه واژه زیرِ یک خطِ سیاهم
من ناگزیر و خاموش از پا نشسته بر خاک
قفس به خود تنیده از کینه های ناپاک
هادی پاکزاد
سال ها پیش وقتی سازمان فضایی روسیه اعلام کرد که به سطح کره ی ماه رفته تصویری از این فتح رو ارائه کرد که بعدها از تناقض نورها و ابعاد سایه های فضانوردان روی ماه این حقیقت فاش شد که تصاویر جعلی بودن و روسیه اولین فاتح ماه نبوده. سال گذشته وقتی پیام این حقیقت رو فهمید از خودش همون سوالی رو پرسید که بعد از یک سال توی یک بازداشتگاه تاریک امنیتی دوباره از خودش می پرسید.
"اینکه آیا دروغ بزرگتر باورکردنی تره؟"
از متن کتاب "اهالی نه"
هادی پاکزاد
جسدِ یک رُز مشکی-همه چیزی که از تو دارم
بعدازظهرهای غمگینم که از تنهایی بیزارم
و توهم هایی کوتاه که نشستی تو کنارم
مه نزدیک به زمینم-رود نزدیک به آبشارم
بافت های حافظه در مغز-خاطره های اجباری
زندگی زیر جهنم-تنها انتخاب که داری
رواندازی که الیافش-عطر خواب با تو رو میده
لبه ی لیوان آبی که لب تورو چشیده
آب و آفتاب و لالایی-همه چیز که به تو دادم
رُزِ مشکی نزدیکم-ابرِ در تاثیرِ بادم
تَنِتو بین شکافی روی پوست تنم کاشتم
روحتو همراه خونم توی رگهام نگه داشتم
رز مشکی برهنه تو فصلِ پنجمِ سالِ سرد
دو هویت تو یه کالبد یعنی همزیستی پر درد
حس دور موندنِ از تو بین دو قطبِ یه بازی
ملاقاتِ هر شبِ ما تو زندگی های موازی
میوه ی درختِ وَهمَم-رُزِ مشکی بی نقصم
وسطِ پاییزِ ساکن برگکِ در حالِ رقصم
ارتفاعِ دست نیافته به بلندی مستی ام
برفِ همراهِ طوفانم-قسمتِ فراهستی ام
Lyrics: Hadi Pakzad
Music: Masoud FayyazZadeh
Vocal Recording, Mix And Mastering: Sam Studio: M-J Saamnezhad
Album: Communication With The Deaf 2012
متن آهنگ هادی پاکزاد گناه طبیعت
آه زمین حرف بزن
آه زمین کلافه ام
بگو چرا رو حجمِ تو
من یه جرمِ اضافه ام
زمین ای سربازِ خورشید
ای سیارۀ رو به سردی
با این نظمِ کسل کننده
تو تا کی می خوای بگردی
زمین با من حرف بزن
و اونا گریه می کنن
و من حتی نمی دونم
که چی تا این حد دردناکه؟
و چرا من نمی تونم؟
و از افلاطون می پرسم
که چرا زندگی سخته؟
و افلاطون جواب می ده
من اون قدرا نمی مونم!
سیب دیدی مست شدی
نیست بودی, هست شدی
اقامتگاهِ مَرد شدی
میزبانِ جنگ سرد شدی
میوه بودی, مادر شدی
خشک بودی, تَر شدی
اقامتگاهِ زن شدی
میزبانِ جنگ تن شدی
آه زمین بعد از این جسمِ منو پایین نکِش
از تکرارِ نجاتِ تلخ, از جذبِ من دست بکِش
زمین ای سنگپارۀ مطرود, ای آواره ی آواره آلود
با من از اون راز بگو; پیش از اینکه بِشیم نابود
زمین با من حرف بزن
زمین با من حرف…
Lyrics: Hadi Pakzad
Music: Masoud FayyazZadeh & Alireza Ahmadzadeh
Recording, Mix and Mastering: Baran Studio / Ramin Mazaheri
به صدای من گوش نکن موسیقی زرد داره
به قلب من دست نزن بیماری سرد داره
به روح من نزدیک نشو که سالهاست طرد شده
به مغز من دست نزن سرایتِ درد شده
و از همون دور به من حسِ ماورایی بده
از موجودی که جون داره به من یک تداعی بده
و مثل نقاشی به من خو کن از مجرای نگاه
که من حرکت نمی تونم از چارچوب قابِ سیاه
تو باش ولی موازی باش، همراه ولی لمسم نکن
میل به ترکیب یا واکنش، یا هرچی می ترسم نکن
پی ام نگرد که گُم میشم، با من نخواب که کم میشم
ترکم نکن که میمیرم، بسامدهای بَم میشم
به سایه ی من دست نزن، که طیفی از هوس داره
طبیعتِ بی تابِ من، انقطاعِ نفس داره
به عطر من دست نزن، که تو سینه ات قفس داره
که اِستِنشاق بوی تو، اتصالِ عبث داره
به صدای من گوش نکن موسیقی زرد داره
به قلب من دست نزن بیماری سرد داره
پی ام نگرد که گم میشم، با من نخواب که کم میشم
ترکم نکن که میمیرم، بسامدهای بم میشم
به سایه ی من دست نزن، که طیفی از هوس داره
طبیعت بی تاب من، انقطاع نفس داره
Lyrics: Hadi Pakzad
Music: Masoud FayyazZadeh
Vocal Recording, Mix And Mastering: Sam Studio/Mohamadjavad Samnejad
از اولین بار که در کودکی بادکنکم ترکید دیگر هیچوقت حالم خوب نشد؛ خیلی وقت ها حالم بهتر شد اما خوب نه، آخر همه بادکنکشان را دوست دارند، اما خب یکی دیگر میخرند، من از ابن حالم بد شد که بادکنکی بزرگ که انچنان سبک بال به اینطرف و آنطرف میپرید ناگهان پس از ترکیدن اینقدر کوچک و زشت و بی خاصیت شد. همانجا فهمیدم یک چیزی در این دنیا درست نیست. از آن به بعد همه اسباب بازی هایم را خراب میکردم و به در و دیوار میکوبیدم با هر ابزاری شده میخواستم بشکنم و بشکافمشان ببینم آن وسطش چیست؛ ببینم اشکال از کجاست که اینقدر فانی هستند، یکبار موتور کوچک الکتریکی یک ماشین کنترلی را در آوردم، و آنرا با سیم به باتری وصل کردم و دیدم که میچرخید و صدا میداد، بردمش تو انباری در را بستم گفتم تو همه کاره این ماشین بودی؟ گفت بله گفتم چرا اینقدر دور خودت میچرخی؟ کاری بکن، انهمه چرخدنده پلاستیکی نگاهشان به تو است و تو فقط یکسره ناله میکنی؛ گفت آخر کار من این است سر جایم درجا بزنم و توانم را به بقیه بدهم، گفتم هیچ میدانی من چندبار این ماشین که تو موتورش بودی را به دیوار کوبیدم و هیچکس صدایش در نیامد، گفت همه میگویند ما موتور ها خیلی مهمیم اما هیچکس حتی به ظاهر ما اهمیت نمیدهد، همیشه آن زیر ها جایی مارا کار میگذارند و بقیه چیزها را خوشگل میکنند، و ما آن زیرها سر جایمان کار مهمتر را انجام میدهیم. گفت از وقتی فهمیده باید یکجا دور خودش بچرخد دیگر هیچوقت حالش خوب نشده. عزیزم من همانجا فهمیدم اشکال از اسباب بازی ها نیست، چیزهای محکمتر در دنیا آن زیرها دفن میشوند؛ مثل بتن ساختمان ها که از وقتی فهمیدند همیشه باید آن زیر بار برج ها را به دوش بکشند دیگر حالشان خوب نشد، یا همان بادکنک که لاشه اش را با دو انگشت و اکراه دور انداختند؛ اما هوا که سبک تر بود دوباره به جمع هوای اتاق برگشت، عزیزم اگر با جوهر همه چیزهایی که برایت نوشته ام روی زمین خط بکشند میفهمی که همه راه را پیاده آمده ام، همه راه تو را آوردم حمل کردم اینجا؛ آن زیر؛ مثل آن موتور، این که سر وضع مرتبی ندارم برای همین است که مرا با فلسفه موتورها ساختند، عزیزم بادکنک ت همه سعیش را میکند تا تو را خوشحال کند، تا کلی هوا را برای تو فشرده یکجا داشته باشد؛ که تو بازی کنی؛ او فقط میخواهد هوای تو را داشته باشد؛ چون تو توی آن فوت کرده بودی؛ او نفست را با همه وجودش نگه داشت تا جداره اش از ضربه ی انگشتانت فرسوده شد، هوایت را آرام آن بالا گذاشت و خودش زشت شد و پایین افتاد، عزیزم از روزی که جلوی یک در زمین خوردم و زانو ها و کف دست هایم خاکی شد دیگر هیچوقت حالم خوب نشد؛ چون همانجا گریه کردم و پدرم گفت چیزی نشده که خجالت ندارد، و من فهمیدم که غیر از درد دلیل مهم تری برای گریه کردن هست، عزیزم از جایی که زمین گذاشتمت، و رفتی،نه دیگر!
آنقدر خسته بودم که دیگر حالم مهم نبود.
فارغ از دلیل خودکشیش به یک نکته غم انگیز دیگه هم به شدت فکر می کنم
اینکه هادی پاکزاد رفت هم خودش هم تفکرش
همونطور که بعد از مرگ صادق هدایت تفکرش دچار بزرگنمایی شد و از خودش بت ساختن
چیزی که حداقل خود هدایت از اون بیزار بود
همین اتفاق برای هادی پاکزاد هم در حال رخ دادن است
هادی پاکزادی که در دوره ی خودش کم نظیر بود
کم نظیر نه بی نظیر
و همین تبدیل کم به بی بعد از خودکشی که باعث از بین رفتن تفکر و شخصیت راستین هنرمند میشه
هادی پاکزاد کم نظیر بود و هست.
با آثارش بیشتر جادو کرد تا با مرگ
برای تویی که نمیرسی به بهشت
پیش به سوی خواب کور
پیداست که خسته ایی
کمی ملاتونین
سرترالین
زلفت
به تدریج پیش به سوی مرگ
متن آهنگ "کسی که دوست داشتم باشم" هادی پاکزاد
زنده های معمولی......
غروب غم انگیز تنهایی..........
سبک کردن بغض تو .....
قربانی درک فلسفه ی تو
http://www.hadipakzad.com/pages/vc.htmlلینک دانلود آلبوم