كه در حوض
زير يخ زنداني ست،
چه بگويم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشيد است
كه چتر سرگيج هام را
- همچنان كه فرو نشستن فواره ها
از ارتفاع گيج پيشاني ام مي كاهد –
در حريق باز مي كند؛
اما بر خورشيد هم
برف نشست.
چه بگويم به آواي دور شدن كشتي ها
كه كالاشان جز آب نيست
- آبي كه مي خواست باران باشد -
و بادبانهاشان را
خداي تمام خداحافظي ها
با كبوتران از شانه ي خود رم داده
بیژن الهی







