مرتضی مؤمنی
دنیای مایک میلز جوان، دنیایی ملیح و دلنشین است. فیلمهایش آمیختهاند به اندوهی آرام که با زبانی طنازانه روایت میشوند. در فیلمهایش، مرگ و تنهایی و سرگردانی پرسه میزنند و گذشته دردناکی که به زمان حالوآینده خدشهای عمیق میاندازد. اما هیچکدام اینها موجب نمیشوند که فیلمهای او، فیلمهایی تاریک و یأسآمیز باشند. در دنیای ملیح میلز، هیچکدام از آدمها سیاه نیستند و حتی به سیاق نسبیگرایی متداول، خاکستری هم نیستند، بلکه آدمهای دنیای میلز همگی سفید و روشناند؛ اما ناقص و کمتوان. همین ظرافت سخت و دیریاب است که روشنی آدمهای میلز را از ورطه سطحینگری و ابتذال نجات میدهد. اینگمار برگمان همواره از بتهای وودی آلن بوده و هست. آلن با هوش و نبوغ هنرمندانهاش توانست از جهانبینی عمیق او تأثیر پذیرد اما زیر سایه او نباشد و به زبان و دنیای خود، آن تأثیرپذیری را ترجمه کند. نبوغ آلن را میتوان در میلز بازیافت. ردپای محو و کمپیدای برگمان و آلن را میتوان در آثار میلز پیدا کرد؛ بهویژه در همین فیلم اخیرش؛ فیلم ملیح و دلانگیز «زنان قرن بیستم». پرسوناژهای فیلم مدام با دغدغه و نگرانی درباره پرسوناژی دیگر با ما حرف میزنند؛ مادر از پسر، پسر از مادر و دیگری از دیگری... .فیلم محصول سال ٢٠١٦ است، اما داستانش در اواخر دهه ٧٠ میلادی میگذرد. فرهنگ پانک/ راک فضای فیلم را پُر میکند. اما فیلم به آن محدود نمیماند و بهواسطه علایق مادر به حالوهوای دهههای ٤٠ و ٥٠ نیز آغشته میشود، و حتی زمانیکه مادر، داستان مادر خود را تعریف میکند، دهه ٢٠ و حس یگانهاش فیلم را ازآنِ خود میکند. با فیلمی مواجه هستیم که چندین لحن و مود را در عین انسجام و حفظ یکدستی، در خود جا داده؛ فیلم در فیلم، موسیقی در فیلم، داستان در فیلم، داستان در داستان؛ پازلی پرنقشونگار با اجزای کوچک و متعدد که وجه اشتراک اجزای آن، ظرافت و زیبایی است. هر چیزی داستانی دارد، هر فردی داستان خود و داستان دیگران را بیان میکند و اشیا و مکانها نیز داستان دارند؛ خانهای که از آنِ مادر و پسری است که میزبان دو مستأجر جوان است و آنها همگی به شکل خانوادهای درآمدهاند؛ خانهای که سال ١٩٠٥ ساخته شده و در بحبوحه سالهای جنگ آتش گرفته و بین سه، چهار نسل و خانوار دستبهدست شده تا خود را به دست مادر و پسر داستان در اواخر دهه ٧٠ رسانده است. کل فیلم در گذشته میگذرد. مادر میگوید: «حالا سال ١٩٧٩ هست و من در سال ١٩٩٩ بر اثر سرطان ناشی از استعمال سیگار میمیرم». در پایان فیلم، همه اهالی خانه سرگذشت خود را تا سالها بعد نقل میکنند. پسر میگوید: «چند سال بعد از مرگ مادر، ازدواج میکنم و صاحب یک پسر میشم. سعی میکنم بهش توضیح بدم که مادربزرگش چهجور آدمی بوده، اما این محال خواهد بود»، اما ما بهواسطه سحر سینما و توانمندی میلز جوان، در دو ساعت، گویی روزها با این مادر و پسر زندگی کردهایم و آنها را میشناسیم. در پایان فیلم دوم میلز، «تازهکارها»، که محصول سال ٢٠١٠ هست اما داستانش در سال ٢٠٠٣ میگذرد، دختر و پسری که در طول فیلم بهتدریج با ضعفهای یکدیگر آشنا شدهاند، با لبخندی شیرین و تردیدآمیز از یکدیگر میپرسند: «حالا چی میشه؟ اوضاع چهجوری پیش میره؟» و در پایان فیلم اول میلز، «Thumbsucker»، پسر نوجوان، پس از فرازوفرودها و پشتسرگذاشتن بحرانهای بلوغ، به دانشگاه نیویورک میرود تا فصل جدیدی را در زندگی خود آغاز کند. پایان دلنشین و امیدوارانه فیلمهای میلز، همیشه رو به آینده دارند و اینچنین است که مانند گیاهی زیبا و جوان در باغچه ذهن مخاطب و در بهار خاطر او پیوسته رشد میکنند و زیباتر میشوند.
